۱۴۰۴ مرداد ۲۳, پنجشنبه

داستان کوتاه - فضای پنبه‌ای رنگ و آخرین ملاقات

نویسنده: سروش مهرنوش نیکزاد 

پاره ابرهای تیره پاییزی و فضای خاکستری رنگ و مرطوب، چهره‌ی دیگری به کابل زمین داده بود. نیمه روز بود و هوا سرد. باران سختی می‌بارید. عابران خسته از کار برگشته، خود را در زیر چترها پنهان می‌کردند و بعضی‌ها هم به عجله موتری را اشاره می‌کردند و سوار می‌شدند تا خیس نشوند؛ اما هیچ‌کس از این باران سرد در امان نماند. بعد از دیر زمان، آلوده‌گی و دود را کمتر تنفس می‌کردم. هوا نسبتن تازه شده بود. من برعکس دیگران از این باران سرد فرار نمی‌کردم؛ فقط ایستاده بودم و می‌گذاشتم به تمام بدنم نفوذ کند...

نفس عمیقی کشیدم و به آسمان خیره شدم. آسمانی که انباشته از پاره‌ ابرهای تیره بود. مدتی در این حالت به سر بردم، که صدایی را شنیدم:

«کجا می‌روی بخیر؟ تاکسی کار داری؟ »

سرم را به پایین خمیدم و به راننده زل زدم. بازهم تکرار کرد:

«در چی چرت استی کجا می‌روی؟»

نمی‌دانستم چی پاسخی بدهم... متردد بودم که در زیر باران بمانم یا سوار تاکسی شوم. دل و نادل سوار تاکسی شدم و گفتم:

«حرکت کن برادر!»

«نگفتید کجا؟»

پس از لختی اندیشیدن پاسخ دادم:

«کارته چار برو!»

موتر در حرکت شد. باران شدت گرفته بود. تمام بدنم خیس بود، با این‌هم برایم لذتی داشت. انگار این‌ هوای سرد بارانی مرا به یاد چیزی می‌انداخت... بدنم سرد و کرخت شد و مغزم منجمد. با خود گفتم: «من چرا سوار تاکسی شدم و چرا گفتم به کارته چار برو؟ مثل این‌که چیزی یا خاطره‌ای مرا به سوی خود می‌کشاند. امروز چرا حس عجیبی مرا انباشته است؟ نمی‌دانم که دل‌پذیر است یا حالم را به هم می‌زند. آه، مرا چی می‌شود؟ هیچ نمی‌دانم!»

تاکسی جاده‌های خیس کابل را درمی‌نوردید و آن‌گاه از بلندگوی موتر ترنم زیبای ساربان به گوش رسید:

«ای دیر به دست آمده بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی

زان پیش که در باغ وصال تو دل من

از داغ فراق تو برآسود برفتی

ناگشته من از بند تو آزاد بجستی

ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی

آهنگ به جان من دلسوخته کردی

چون در دل من عشق بیفزود برفتی»

ساربان می‌نالید و من در خیالات فرو رفته بودم. راننده که متوجه منی در خود فرورفته شده بود، گفت:

«چی چرت می‌زنی... کشتی‌هایت غرق شده؟ زیاد نگران معلوم می‌شوی؟»

از عالم خیالات دور شدم. حوصله صحبت را هم نداشتم. کوتاه و مختصر گفتم:

«نی، نگران نیستم. اندکـی خسته استم.»

چیزی نگفت و به راننده‌گی‌اش ادامه داد. انگار درک کرده بود که نمی‌خواهم صحبت کنم. ابرهای تیره بی‌پروا می‌بارید و همه جا را شست‌وشو می‌داد. سردی هم جان بیشتری گرفته بود. ساربان می‌خواند و سردی خزانی را تحمل‌پذیر کرده بود. به چارراهی کارته چار رسیدیم. راننده گفت:

«رسیدیم. کجا پیاده می‌شوی؟»

«همین‌جا پیاده می‌شوم.»

پول راننده را دادم و از تاکسی پیاده شدم. اندکی پیشتر رفتم. باران متوقف شده بود؛ اما بجایش برف شروع به ریزش کرد. تر برف می‌بارید. کم کم همه جا پخته‌ای رنگ می‌شد. چشمم به یکی از کافه‌های کنارجاده خورد. از پشت شیشه زیبا و آراسته به نظر می‌رسید. داخل رفتم و در کنار پنجره پشت میزی نشستم. دیری نگذشت که گارسون کافه که پسر جوان و خوش برخورد بود نزدیک آمد و با لحن محترمانه گفت:

«چی میل دارید، محترم؟»

«یک قهوه‌ی لاته بیاور و شکر هم کم بینداز!»

«چشم تا چند لحظه‌ی دیگر آماده می‌شود.»

«ممنون!»

از پشت پنجره‌ به بیرون خیره شدم که زمین و زمان پخته‌ای رنگ شده بود. همه جا سپید می‌زد. ناگهان دیدم که جاده‌ها خالی از عابران شد. مثل این‌که همه در یک چشم به هم زدن محو شده باشند. کافه همچنان خالی شده بود. من تنهای تنها مانده بودم. فقط سپیدی پنبه‌ای رنگ به چشم می‌خورد و بس. در همین فضای ساکت و پنبه‌ای رنگ، تو را دیدم که در مقابل شیشه‌ی کافه ایستاده شدی و به من زل زدی. همانند سابق لب‌خند بر لب‌هایت شگفته بود. دست بردی به شیشه و شروع کردی به خط خطی کردن. خط خطی نه، چیزی نوشتی و یک چیز زیبا در کنارش ترسیم کردی.

روی شیشه برفی شده بود. چهره‌ی مبهمی از تو را از پشت شیشه می‌دیدم. به آن‌چه به تصویر کشیده‌ بودی خیره شدم. دو شخصی را دست به دست نشان می‌داد که در کنار هم در زیر چتر قدم می‌زدند، هوای تصویر نیز برفی بود و رنگ پنبه‌ای سپید به خود گرفته بود. در کنار تصویر نوشته بودی: «ما باهم تمام دنیا را قدم می‌زنیم!»

این زیباترین جمله‌ای بود که همیشه از زبان تو می‌شنیدم. داخل کافه آمدی و در مقابل من، بالای چوکی نشستی. در دلم شوری برپا شد. با دیدن تو در کنارم، بعد از این‌همه مدت، ذوق‌زده شدم. چشم‌هایت برق زدند و در حالی‌که همان لب‌خند زیبا در لبانت شگفته بود،‌ آرام و دل‌انگیز گفتی:

«چی کردی در این مدت؟ من به یادت بودم؟»

در دلم می‌گفتم که او چی می‌گوید مگر امکان دارد از  خاطرم برود. زهرخندی کردم و گفتم:

«گمان کردی به این راحتی تو را فراموش کنم. تو از حال دلم چی می‌دانی! چی می‌دانی که من شب‌ها و روزهای بی‌تو بودن را چی‌گونه سپری می‌کنم. حال آمده‌ای و به همین راحتی می‌پرسی به یادت بوده‌ام یا نه.»

حالتش اندکی تغییر کرد، انگار از گفته‌اش خجل شده باشد. گفت:

«پس من به یادت بودم! می‌دانستم که نمی‌توانی به این راحتی فراموشم کنی.»

پوزخندی زدم و با جدیت گفتم:

«تو این را می‌گویی! در حالی‌که رفتی و اصلن عقب خود را ندیدی. تو... تو چرا یک‌باره‌گی رفتی؟ اصلن کجا بودی در این مدت؟»

به تصویری که در شیشه ترسیم کرده بود خیره شد و با ناچاری گفت:

«آه، رفتم.. باید می‌رفتم. دیگر نمی‌توانستم بمانم و ادامه بدهم.»

میان حرف‌هایش پریدم:

«نمی‌توانستی بمانی یا نمی‌خواستی؟»

به چشم‌هایم خیره شد و عاجزانه گفت:

«باورش با تو؛ اما نمی‌توانستم بمانم. مجبور بودم. باید این اتفاق می‌افتید.»

تبسم تلخی کردم، سرم نزدیکش بردم و گفتم:

«هیچ دلیلی برای ترک کسی که دوستش داری قناعت‌بخش نیست. من حاضر بودم از همه چیزم بگذرم ولی تو را از دست ندهم؛ اما تو حاضر نشدی بمانی.»

چشم‌هایش به سرخی گرایید و آب حلقه زد:

«من نمی‌خواستم تو بخاطر من از همه چیز بگذری. آه، نمی‌توانستم اجازه بدهم همه چیز را از دست بدهی تا مرا به دست بیاوری.»

با جدیت گفتم:

«همه چیز من تو بودی. بعد از تو من هیچ شدم، بسان مرده‌ی متحرک.»

سرش را به پایین خمید و چیزی نگفت. ادامه دادم:

«تو... تو، چرا چیزی نمی‌گویی! چرا دلیل رفتن ات را برایم نمی‌گویی؟»

«چون هیچ پاسخی ندارم به این سؤالت.»

صدای گارسون شنیده شد:

«بفرمایید آقا! این هم قهوه‌ی تان. چیزی دیگر میل دارید؟»

به سوی گارسون دیدم که ایستاده بود و متوجه جماعتی شدم که تا چند لحظه قبل محو شده بودند. برایم عجیب بود. خیلی عجیب! تو نیز ناپدید گشتی بسان نسیم خوش و زودگذر. این‌بار نیز به یکباره‌گی رفتی. صدای گارسون مکرراً شنیده شد:

«چیزی دیگر میل دارید؟»

با صدای گرفته گفتم:

«نی، ممنونم!»

از شیشه بیرون را تماشا کردم که عابران در گشت و گذار بودند. با آمدن تو همه محو شده بودند. بوی قهوه به مشامم رسید. شربی نوشیدم. تلخ بود؛ اما خوشایند. تصویری که در روی شیشه ترسیم کرده بود شروع کرد به حرکت کردن. دو شخص دست به دست قدم می‌زدند. تر برف می‌بارید و آن‌ها در زیر چتر پناه گرفته بودند. تو بازهم پدیدار گشتی. در مقابلم پشت میز نشستی. جماعت محو شدند. گفتم:

«کجا رفته بودی؟»

نجواگونه گفت:

«من... من، همینجا بودم. جایی نرفته بودم.»

«پس من چرا نمی‌دیدمت؟»

«چون فکرت سوی دیگران بود.»

«چرا وقتی تو می‌آیی دیگران محو می‌شوند؟»

«خواهی فهمید... خواهی فهمید! به هر حال، یادت هست بار آخر این‌جا قدم می‌زدیم در همین جاده‌های کارته چار. هوا برفی بود.»

به اندیشه فرو رفتم. آن زمانی را به خاطر آوردم که باهم جاده‌ها را درمی‌نوردیدیم و در کافه‌ای می‌نشستیم و گرم صحبت می‌شدیم. گفتم:

«یادم هست... خوب به یاد دارم آن روز را. بعد از آن تو کاملن دگرگون شدی. از من دل بریدی. حالا آمده‌ای و آن روز شیرین... آن خاطره‌ را به خاطرم می‌آوری. از آن روزها خاطره‌هایی در ذهنم برجای مانده‌اند که هرگز از یادم نمی‌رود. راستی را بپرسی من با آن‌ها زنده‌گانی کردم.»

آهی کشید و گفت:

«اتفاقات در زنده‌گی همیشه به میل ما نیستند. گاهی اوقات چیزهایی اتفاق می‌افتند که اصلن انتظارش را نداشتیم. اما تو نمی‌توانی مدام با آن خاطرات زنده‌گی کنی. آن‌ها روزها، گذشته‌ی تو بودند. باید فراموش شان بکنی. کمی به حال فکر کن!»

«از حال گپ می‌زنی، عجب! اما، از تو رفته‌ای من حال را فراموش کرده‌ام و مدام به آن روزها به آخرین ملاقات مان فکر می‌کنم. هنوزهم در تحلیلم نمی‌گنجد که چی‌گونه توانستی از من بگذری، در حالی‌که همه چیز روبراه بود.»

«به نظر تو همه چیز روبراه بود. در حقیقت هیچ چیز سرجایش نبود. مشکلات پی مشکلات می‌آمدند و مرا ضعیف‌تر می‌ساختند تا بالاخره از همه چیز دل بریدم و خود را به دست تقدیر سپردم. انتخاب سختی بود اما من کردم. چاره‌ای جز این نداشتم.»

«تو فقط به خود فکر کردی. اما به من توجه نکردی که آن تصمیم تو مرا در چی سرنوشت تلخی قرار می‌دهد.»

«ببین! من آمده‌ام تو را از بند این رشته رها کنم. می‌دانم که تو هنوزهم درگیر این ماجرا استی. اما دیگر سودی ندارد. من برای تو یک خاطره استم. این می‌تواند برایت مشکل ساز باشد. پس امروز من تو را از این بند رها می‌سازم. باید متوجه این موضوع شوی و مرا برای همیشه فراموش بکنی.»

پوزخندی زدم و گفتم:

«مگر این امکان دارد که تو را فراموش کنم!»

با اطمینان گفت:

«بلی امکان دارد! امروز این اتفاق می‌افتد. حالا باید بروم به جایی‌که از آن آمده‌ام. دیرم می‌شود. بیش از این اجازه‌ی ماندن را در کنار تو و ذهن تو ندارم.»

«تو از کجا آمده‌ای که به این زودی می‌خواهی بروی؟»

با بی‌پروایی گفت:

«از عالم خاطرات آمده‌ام. خدا نگهدارت. من برای همیشه رفتم از کنار تو و از خاطرات تو!»

«کجا می‌روی من... من، چیزی درک نکردم.»

تو محو شدی. باز هم رفتی. جماعت دوباره ظاهر شد. تصویر روی شیشه نیز محو شد و به همراه تو رفت. جمع و جوش جاده‌ها دوباره آغاز شد. فهمیدم... حالا همه چیز برایم روشن شد. تو آمده‌ بودی تا برای همیشه بروی. تو برایم فقط خاطره بودی و بس و حالا از تو هیچ چیز ندارم. همان خاطرات را نیز با خود بردی.

پول قهوه را بالای میز می‌گذارم. از جایم برمی‌خیزم و از کافه خارج می‌شوم. حالا احساس سبکی می‌کنم. حس می‌کنم بار سنگینی از دوشم برداشته شد. بی‌پروا به همه چیز و همه کس، در فضای پنبه‌ای رنگ قدم می‌زنم و نفس عمیقی را دم و بازدم می‌دهم. دیگر نه به تو می‌اندیشم و نه به آخرین ملاقات مان! پژواک ترنم ساربان در گوش‌هایم طنین می‌اندازد:

«ای دیر به دست آمده بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی

زان پیش که در باغ وصال تو دل من

از داغ فراق تو برآسود برفتی

ناگشته من از بند تو آزاد بجستی

ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی

آهنگ به جان من دلسوخته کردی

چون در دل من عشق بیفزود برفتی»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تازه ترین مطالب

نابغه‌ای دیگر از هرات؛ محمد امیری، کودک ۹ ساله‌ای که هشت زبان می‌داند

  کابل، ۲۵ اسد - محمد امیری، کودک نابغه ۹ ساله از ولایت هرات، بدون رفتن به مکتب توانسته است هشت زبان زنده دنیا را به‌صورت کامل فرا بگیرد. زب...

پربازدیدترین ها