سرزمین اهورا

رمان سرزمین اهورا 

نویسنده: سروش مهرنوش نیکزاد

ویراستاری و بازخوانی: پوهاند دکتر حبیب پنجشیری و پوهنمل روح افزا امین

مهتمم: بهزاد برمک

صفحه آرا و تایپ: سروش مهرنوش نیکزاد

طراح جلد: مهدی موسوی

چاپ نخست؛ به زودی

:از متن کتاب

وقتی تابستانِ گرم و سوزان، دارد رنگ می­بازد، خبر از رسیدن خزان می­دهد. هوایِ نسبتن سردِ شام­گاه اوایل خزان، روح خسته­ی آدمی را آرامش می­بخشد. زمانی­که این سردی جان می­گیرد، آدم ذوق­زده می­شود، می­خواهد بال بگشاید و به پرواز درآید. این سردی خوش­آیند چنان نیرو می­دهد که دل می­کنی دنیا را همین­گونه درنوردی.

هوای سرد شام­گاهِ خزانی، لشکری از خاطرات را مست کرده و ذهنم را مورد هجوم­شان قرار داده است. چندین کوچه­ها و پس کوچه­های تنگ و تاریک و بی­کس را درنَوَشته­ام، و هم­چنان مورد هجوم خاطرات قرار دارم. به جاده­ی عمومی می­رسم. ره­گذرانِ فارغ از کار، به عجله طرف خانه­های شان روانه استند. صدای بسته شدن دروازه­های فروش­گاه­ها از دور و نزدیک به گوش می­رسد. "آه، چه صدای دل­خراشی!" رنگِ شب در حال نمایان شدن است. عابران آهسته آهسته دارند کم می­شوند. چراغ­های موترها روشن شده­اند و بر پیرامون روشنی خیره­کننده و زودگذری می­پراکنند. هوای سردِ خزانی هم­چنان جانِ بیش­تر می­گیرد.

لختی در کنارِ سرک توقف می­کنم و به پیرامون خیره می­شوم. پیرمرد کیله­فروشی را می­بینم که با کراچی­اش به مقصدی می­رود. سر و صورتش خسته و ناراضی به نظر می­رسد؛ مثل این­که ام­روز به کامش نبوده است. پلاستیک نان را بالای کراچی­اش گذاشته است. لباس­هایش در کل ژنده است. چندین جای شاریده­گی و پینه در واسکت چرکینش دیده می­شود. معلوم می­شود او نیز در چُرت فرو رفته است. کم­بخت در غمِ روزگار است. در کنار سرک، یک راننده­ی تکسی توقف کرده است و چشم­براه مشتری است. سگرتی بر لب می­گذارد و دَر می­دهد. چندبار دود را در سینه فرو می­برد و بعد بیرون می­کند. او هم­چون صیاد در پی شکار است. راننده هم­چنان به اندیشه فرو می­رود و در عین حال دود سگرت را دم و بازدم می­دهد. آه، این افکار، هیچ­کس را در این­جا امان نمی­دهد و سراغ همه­گان می­آیند.

سردی خزانی در تنم خانه می­کند. در کنارِ جاده­ی عمومی قدم می­زنم؛ می­گذارم خیالات و خاطره­ها سراغم بی­آیند. ذهنم دوباره درگیر خیالاتِ مبهم می­شود. در فکرم می­آید که حاکم این شهر شده­ام و بر این­جا تسلط کامل دارم. در به­ترین و لوکس­ترین عمارت زنده­گانی می­کنم، خدمت­کارانِ بی­شمار و موترها در خدمتم قرار دارند. با یک اشاره­ام، زنده­گی یک فرد دگرگون می­شود. خُرد و کلان، شوق دیدار با من را دارند. از جمله مؤفق­ترین افراد شهر محسوب می­شوم و میان مردم محبوبیت خاص دارم. به نظرم می­رسد که شهر به کلی دگرگون شده است. همه­جایش آباد شده است. آن کیله­فروش دیگر به فکر روزگارِ مفلسی نیست؛ اکنون دارد به رشد و رونق بیش­تر تجارتش فکر می­کند. او دیگر آن کیله­فروش قدیم نیست. راننده­ی تکسی تا این­دم در پی شکار نیست. حالا با خانواده­اش برای تفریح شبانه بیرون شده است. اندیشه­های منفی و غمِ روزگار سخت، از ذهنِ عابرانِ پیرامونم زدوده شده اند. همه دارند رؤیاپردازی می­کنند برای یک آینده­ی به­تر...

آه، سرمای خزانی... سرمای خزانی! این سرمای ملایم پاییزی، چه زیبا مرا انباشته­ و خیالاتِ زیبا را در من زنده کرده است. برای یک لحظه چه حس زیبای سراغم آمد. بار دیگر عابران را می­بینم که همه غرقه در دریای اندیشه اند؛ امّا، همانند من خوش­نود به نظر نمی­رسند. هیچ­کس به دیگری کوچک­ترین نگاه نمی­کند – همین­گونه، در اندیشه­های پریشان­شان فرو رفته­اند. در ذهنم فریاد می­زنم: "آهای مردم، سرمای خزانی است! بگذارید افکار و رؤیاهای زیبا سراغ­تان بی­آید." کسی توجه نمی­کند. پژمان­خاطر به مقصدی روان استند. ستاره­ها در آسمان نمایان می­شوند. شهر آهسته آهسته به آرامی می­گراید. گشت­وگذار ره­گذارنِ چُرتی کم می­شود. در آن­سوی جاده، در زیر نورِ چراغ خیابانی، تو را می­بینم که بالای دراز چوکی­یی، تنها و ساکت نشسته­ای. برای یک لحظه تمامِ خیالات و رؤیاهای حاکم در ذهنم، از ذهنم بدر می­شوند. جای­شان را تو پُر می­کنی. فکرم از تو مالامال می­شود و سراسر وجودم را فرا می­گیری. نزدت می­روم. در گوشه­ای نشسته­ای. تو هم­چنان، همانند دیگران در چُرت فرو رفته­ای. داری به چیزی می­اندیشی و ژرف می­اندیشی. آشفته به نظر می­رسی. معلوم می­شود که خیالات و رؤیاهای زیبا سراغت نیامده­اند. سرمای خزانی تو را مثل من در افکارِ رؤیایی فرو نبرده است. در کنارت می­نشینم، می­خواهم جویای خاطر ژولیده­ات شوم. بی­توجه به همه­چیز در خود غرق استی. شهر خاموش شده است. دیگر عابری به چشم نمی­خورد. تعداد ستاره­گان در آسمانِ تیره، بیش­تر شده است و چشمک می­زنند. همه چیز و همه­کس خاموش است و در اندیشه فرو رفته است – من، تو، شهر، ستاره­گانِ آسمانِ تیره، چراغ­های خیابانی و... همه در سکوت و غرقه در اندیشه. می­پرسم:

"چرا همه­چیز و همه­کس در سکوتِ محض فرو رفته است؟"

سرت خمیده است و در همین­حال بدون حرکت پاسخ می­دهی:

"چون می­اندیشند!"

چقدر کوتاه و مختصر پاسخ دادی. آیا این جواب­گوی سؤالات من شده می­تواند. "چون می­اندیشند!" خیلی مختصر بود. می­گویم:

"می­اندیشند... می­اندیشند! همه­گی چُرتی شده­اند. تو هم چُرت می­زنی؟"

کوتاه و مختصر می­گویی:

"آه، چُرت می­زنم!"

سر اصل مطلب می­روم:

"هیچ­کس خوش­نود به نظر نمی­رسد. انگار، اجازه نداده­اند افکار و خیالات زیبا و رؤیایی سراغ­شان بی­آیند. خُرد و کلان پریشان به نظر می­رسند. تو هم رؤیاپردازی نمی­کنی و ژولیده خاطر استی. دلیلش چی است؟"

می­گویی:

"رؤیا... رؤیا!" بعد، آهی از سینه بیرون می­کشی. این­بار سرت را بُلند می­کنی و به سویم خیره می­شوی:

"چون هیچ­کس رؤیایی در سر ندارد. از چی رؤیاپردازی کند. به جایش افکار پریشان ذهن همه را انباشته­اند. رؤیاهای آدمی­زاده­گان فرار کرده­اند... به شهر رؤیاها فرار کرده­اند. من نیز دیگر رؤیایی ندارم و هر روز مجبورم با افکار پریشانم زنده­گانی کنم." بغض گلویت را می­گیرد. دیگر چیزی نمی­گویی. دیگر به اصل موضوع پی برده­ام. دلم برای تو و همه­گی می­سوزد. می­گویم:

"پس من اولین کسی استم در این شهر که رؤیا در سر دارم و هنوز می­توانم رؤیاپردازی کنم." تو می­گویی:

"آه، همین­طور است! تو تنها کسی استی که رؤیاهایت را نگه داشته­ای." می­خواهم کاری بکنم. می­گویم:

"پس بیا کاری بکنیم که فکر همه از اندیشه­های زیبا پُر شود. اگر من اولین کسی استم در این شهر که هنوز هم اندیشه­های مثبت را در ذهنم پرورش می­دهم، پس امید هست." مثل این­که راه حلی به نظرت رسیده است - چشم­هایت برق می­زنند و در این حال می­گویی:

"راست می­گویی! تو راست می­گویی باید کاری بکنیم. تو می­توانی این­کار را بکنی، چون هنوز امید داری. افکارِ بُلندت را نگه­داشته­ای. تو می­توانی رؤیاهای فراری را شکار بکنی."

پژواک صدایش بارها در گوش­هایم می­پیچد: "تو می­توانی... تو می­توانی رؤیاها را شکار بکنی!" چقدر قشنگ است شکار رؤیاها و برگرداندن­ آن­ها. به فکرم می­آید که زمین و آسمان ندا سر داده اند: "تو می­توانی... تو می­توانی رؤیاها را شکار بکنی!" مثل این­که امیدوار شده­ای، ادامه می­دهی:

"به سرزمین رؤیا می­رویم. تو تا می­توانی آن­ها را شکار بکن. همین اکنون می­رویم."

به راه می­افتیم. سردی پاییزی در همه جا خانه کرده است. شهر در سکوت محض فرو رفته است. آن راننده­ی تکسی تا هنوز در کنارِ جاده است، امّا هیچ مشتری سراغش نیامده. نزد راننده می­رویم. تو برایش آدرسی را در خارج از شهر می­دهی. سوار می­شویم. راننده مقصد سرزمین رؤیاها را در پیش می­گیرد. جاده خاموش است، خیابان­ خاموش است، شهر خاموش است و عابران در چُرت فرو رفته اند. سرمای پاییزی شبِ تیره را مالامال کرده است.

از شهر خارج می­شویم. یک ساعت طول می­کشد و راننده خاموشانه ما را به مقصد می­رساند. از موتر پیاده می­شویم. راننده را با دادن مزدش مرخص می­کنیم. تو مرا به طرف درّه­ای هدایت می­کنی. من دنبالت راه می­افتم. درّه برایم ناآشنا است. میان دو کوه بلند قرار گرفته است. به طرف یک حوض انباشته از آب صاف می­رویم. در کنار حوض، یک بالون هوایی را می­بینم. تو می­گویی:

"با همین بالون به سرزمین رؤیاها پرواز می­کنیم. در بالای ابرها قرار گرفته است."

داخل بالون می­شویم. تو آن­را به بالا هدایت می­دهی. تا به ابرهای آسمان می­رویم. هوای سرد در تن ما می­خزد و لرزه بر اندام ما می­اندازد. بر بلندای وادی زیبا­ که در دل طبعیت پنهان شده است، قرار می­گیریم. تو می­گویی:

"این­جا سرزمین رؤیاها است. می­بینی چی­قدر زیبا است."

 یک­بارگی رؤیاها را می­بینیم که در پیرامون ما دارند پرواز می­کنند، از خود روشنی زرد رنگی می­پاشند و از دُور و نزدیک بِل­بِل می­کنند. حالا، چارسوی ما انباشته از رؤیاهای آدمی است. این­جا هر گونه­­ی آن هست – آرزوهای کودکانه، جوانی، دخترانه، پسرانه، مادرانه، پدرانه، پیری و... همه در این­جا هستند و دارند با یک­دیگر به دُور از آدمی­زاده­گان پرواز می­کنند – از آدمی­آزدگانی که یک زمان به آن­ها پشت کردند و به خاطر تحقق شان به حقیقت هیچ کار نکردند. آن­ها هم خسته از همه چیز و همه کس به دیار خویش فرار کردند. تو به یک تور – که در کنار ما قرار دارد – اشاره می­کنی و از من می­خواهی که آن را بردارم و رؤیاها را شکار بکنم. تور دسته­ی چوبی دراز دارد. آن ­را برمی­دارم. نخست رؤیاهای شیرین کودکانه را می­گیرم. شوخ و بازی­گوش استند. به مشکل آن­ها را صید می­کنم. با چند دور زدن، تور انباشته از رؤیاهای کودکانه می­شود. تو آن­ها را در یک جال می­بندی. دنبال رؤیاهای دخترانه و پسرانه­ی جوانی می­گردم. مست و آشفته استند، در عین حال شیرین و سرسخت. اکثرشان به راحتی به دام می­افتند. امّا، بعضی­شان را به مشقتِ زیاد گیر می­آورم. با چند گِرد زدن، تور را پُر می­کنم، و تو آن­ها را در یک در جال دیگر می­اندازی. به مهم­ترین و مشکل­ترین بخش ماجرا می­رسم – شکارِ رؤیاهای پدرانه و مادرانه. متشکل از همه رؤیاها استند و همه را در خود جا داده­اند - آرمان­های بُلند پدرانه  و مادرنه آمیخته با حسرت و یک دنیا امید استند که سال­ها انتظار کشیده­اند و از کوتل­های مشکل گذر مراحل گوناگون زنده­گانی عبور کرده­اند. به چنگ آوردن­شان کار راحتی نیست. از راه­های متفاوت عقل و منطق و هم­چنان استراتیژی و سیاست کار می­گیرم و در نهایت آن­ها را با وزن سنگین­شان شکار می­کنم. تو آن­ها را در جال بزرگ­تر می­اندازی. سرانجام رؤیاهای باقی­مانده را نیز می­گیریم و تو آن­ها را فلتر می­کنی؛ منفی­ و جامعه­ستیزانه­ی شان ­را جدا می­سازی و در جایی به دور از دست­رس رها می­کنی.

بالون را به طرف شهر هدایت می­دهی. بر فرازِ شهرِ خاموش و به خواب رفته قرار می­گیریم. رؤیاهای شیرین کودکانه را در شهر رها می­سازی. آسمانِ شهر مالامال از آن­ها می­شود. به طرف خانه­های شهر می­روند و کوچه­های تنگ و تاریک را روشن می­سازند. طولی نمی­کشد که اطفال از خواب می­پرند، همه در کوچه­ها می­برآیند، به پای­کوبی شروع می­کنند و شور و هیجان می­پراکنند. همین­طور رؤیاهای جوانی را آزاد می­سازی. در این­حال شادمانه تبسم می­کنی. شهر پر از رؤیاهای جوانی و عاشقانه ­می­شود. همه­جا را عشق پُر می­کند. پسران و دخترانِ جوان از خواب برمی­خیزند و در شهر می­برآیند. جوانان شادمان استند. یک­بار دیگر رؤیایی شده اند. حالا انگیزه دارند. تو خوش­نود و راضی به نظر می­رسی و عاشقانه به من نگاه می­کنی. اشکِ شوق در چشم­هایت گره می­خورد. ذوق­زده به نظر می­رسی. حالا، رؤیاهای پدرانه و مادرانه و دیگر رؤیاها را آزاد می­سازی.

 همه جا نورانی و روشن شده است. شهر رؤیایی شده است. ستاره­های آسمانِ تیره نیز رؤیایی شده­اند و به سوی مردم شهر چشمک می­زنند. پدران و مادرن از خواب برخیسته­اند و دختران و پسرانِ خُرد و جوان­شان را شادمانه نگاه می­کنند که در حال لذت بردن از زنده­گی استند. شور و هیجان، به مثلِ سرمای نیمه­شب خزانی برهمه جا خزیده است.

ما در سبد بالونِ­هوایی، بر فرازِ شهر قرار داریم. حالا، اندیشه­ها و خیالاتِ زیبا، همانندِ من سراغ همه آمده­اند. سرمای نیمه­شب خزانی، این اندیشه­ها را جان داده است. تو که از سُرور در پوست نمی­گنجی آهسته زمزمه می­کنی:

"آدمی بدون رؤیاهای شان به کالبدِ بی­روح می­ماند. همین رؤیاها زنده­گی انسان را معنا می­بخشد. چند لحظه پیش این شهر پُر از مردمانِ بی­روح بود، چون رؤیا در سر نداشتند. با آمدن رؤیاهای­شان همه جانِ دوباره گرفت. رؤیاپردازی حق آدمی است. مهم نیست همه­ی شان به حقیقت بپیوندند؛ همین­که با آن­ها زنده­گانی می­کنی زنده­گی­ات معنا دارد."

آسمانِ شهر را دور می­زنیم. شهر چراغان شده و رؤیاها در هر گوشه و کنار بِل­بِل می­کنند. احساساتِ خرد و کلان برانگیخته شده و زمین و زمان از هیجان لب­ریز شده است. سردی پاییزی، هم­چنان جان گرفته است و لشکری از احساسات و اندیشه­های زیبا را در ذهنِ آدمی­زاده­گان مست کرده است. 



Comments

Popular posts from this blog

نبشته ی بهزاد برمک در مورد رُمان سرزمین اهورا - نویسنده

زندگی نامه سروش مهرنوش نیکزاد- نویسنده،‌ مستندساز و مهندس

رمان به دنبال سرنوشت